مهتا دلش ...
جمعه, ۲۸ تیر ۱۳۹۲، ۰۹:۲۰ ق.ظ
مهتا دلش بازی می خواست. ولی من خیلی خسته و خواب آلود بودم.
گفتم: «بیا خواب بازی کنیم!»
طفلک به خیالش یک بازی هیجانی و جالب است، با شوق گفت: «آره بیا خواب بازی کنیم.»
گفتم:
«بازیش اینجوریه که متکا رو می ذاریم زیر سرمون و دراز می کشیم. بعد شب به
خیر می گیم و می خوابیم.» تازه دو زاری اش افتاد که بازی اش حالی ندارد و
گفت «نه! من خواب بازی دوست ندارم» و رفت سراغ پدرش، شاید پیشنهاد بهتری
دریافت کند.
همینطور که چشمانم را بسته بودم و روی خنکای ملافه ی مهتا
دراز کشیده بودم، یک لحظه احساس کردم در خانه ی پدری ام هستم. روی خنکای دل
انگیز ملافه ی خودم. بی خیال ِ همه ی مسئولیت های آدم بزرگها، دراز کشیده
بودم و داشتم به رت باتلر یا چیزی در همین حوالی فکر می کردم.
- جمعه, ۲۸ تیر ۱۳۹۲، ۰۹:۲۰ ق.ظ