از من دور شدند و روی نیمکت انتهای زمین بازی نشستند و پدر با چاشنی مهربانی و عصبانیت شروع کرد به تلاش برای یک چیزهایی گفتن! حواسم سرگرم دخترم شد و کمی بعد، پسر کوچولو را دیدم که از سرسره سُر خورد و آمد پایین. چشم گرداندم و پدرش را دیدم که پشت هم شماره ای را با مبایلش می گرفت و انگاری کسی آن طرف گوشی پیدایش نبود.
اینطوری ست دیگر! وقتی فقط یک همسری می توانی عصبی شوی، داد بکشی، قهر کنی، توی پارک خودت را گم و گور کنی، تلفنت را خاموش کنی یا هر دیوانه بازی دیگری که آرامت می کند دربیاوری. اما وقتی علاوه بر آن یک مامان هم باشی، فقط کافی است با بی حوصلگی گله ای از بابا بکنی. یک دختر کوچولوی مهم! آن دور و برهاست که بلافاصله خودش را می اندازد جلوی حریم خصوصی ِ از دست رفته ات و با اندوه می گوید: "مامان چرا دعوایی شدی! خنده ای شو."
- ۰ نظر
- ۳۰ ارديبهشت ۹۲