نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

پسر کوچولو گریه می کرد و می گفت می خواهد برود توی پارک با مادرش راه برود. پدرش با چاشنی مهربانی و عصبانیت از او خواست که برود توی زمین بازی بچه ها و تاب و سرسره اش را سوار شود. پسر کوچولو گفت حالا دیگر نمی خواهد تاب و سرسره سوار شود. پدرش پرسید: چرا؟ پسر کوچولو با گریه گفت: مامان تو را عصبی کرد؟ بابا گفت: آره عصبی م کرد. تو برو بازی ات را بکن. و پسر کوچولو نرفت.
از من دور شدند و روی نیمکت انتهای زمین بازی نشستند و پدر با چاشنی مهربانی و عصبانیت شروع کرد به تلاش برای یک چیزهایی گفتن! حواسم سرگرم دخترم شد و کمی بعد، پسر کوچولو را دیدم که از سرسره سُر خورد و آمد پایین. چشم گرداندم و پدرش را دیدم که پشت هم شماره ای را با مبایلش می گرفت و انگاری کسی آن طرف گوشی پیدایش نبود.

اینطوری ست دیگر! وقتی فقط یک همسری می توانی عصبی شوی، داد بکشی، قهر کنی، توی پارک خودت را گم و گور کنی، تلفنت را خاموش کنی یا هر دیوانه بازی دیگری که آرامت می کند دربیاوری. اما وقتی علاوه بر آن یک مامان هم باشی، فقط کافی است با بی حوصلگی گله ای از بابا بکنی. یک دختر کوچولوی مهم! آن دور و برهاست که بلافاصله خودش را می اندازد جلوی حریم خصوصی ِ از دست رفته ات و با اندوه می گوید: "مامان چرا دعوایی شدی! خنده ای شو."


آدم های کتبی نقطه‌ی مقابل آدم های شفاهی اند. نمی توانند توی چشم شما نگاه کنند و حرف دلشان را بزنند. عوضش برایتان نامه می نویسند. پیامک می فرستند. مخاطب پست وبلاگی شان می‌شوید. آدم های کتبی، یا باید تمام زندگیشان را در فراز و فرود با آدم هایی که نمی خوانندشان طی کنند، یا «گفتن ِ ثمربخش» را یاد بگیرند.


درست وسط سرفه ها و سردردهای جانفرسای برونشیتم که یک هفته ی تمام، توان نشستن را هم از من گرفته بود، در حالی که مهتا جیش داشت، آب می خواست، گرسنه بود و ناهار نداشتیم و مادرم رفته بود خانه ی مادربزرگم و خواهرم سخت مریض بود و «ف» درگیر جلسات هم اندیشی اش بود و فکر امتحانات پایان ترم داشت دیوانه ام می کرد ... دریافتم که در این وانفسا، فقط خودم هستم و خودم.
بلند شدم، روسری را محکم به دور سرم بستم، مهتا را بردم دستشویی، بطری آب را از یخچال درآوردم و زودپز را گذاشتم روی گاز.