باید سوپ بپزم
يكشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۱:۵۲ ب.ظ
درست وسط سرفه ها و سردردهای جانفرسای
برونشیتم که یک هفته ی تمام، توان نشستن را هم از من گرفته بود، در حالی که
مهتا جیش داشت، آب می خواست، گرسنه بود و ناهار نداشتیم و مادرم رفته بود
خانه ی مادربزرگم و خواهرم سخت مریض بود و «ف» درگیر جلسات هم اندیشی اش
بود و فکر امتحانات پایان ترم داشت دیوانه ام می کرد ... دریافتم که در این
وانفسا، فقط خودم هستم و خودم.
بلند شدم، روسری را محکم به دور سرم بستم،
مهتا را بردم دستشویی، بطری آب را از یخچال درآوردم و زودپز را گذاشتم روی
گاز.
- يكشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۱:۵۲ ب.ظ