ست ظرفهای سفره ی هفت سین
توی چشمهایش دنیایی از نگرانی است. مدام از این و آن دربارهی دکتر میپرسد. دربارهی علایم بیماری و روند درمان بچههایشان میپرسد. همه، خودشان یک جایی بین زمین و آسمانند ولی به مادر جوان قاطعانه امید میدهند. "اصلا به پسر تو نمیآید که این مشکل را داشته باشد. ببین چه قشنگ حرف میزند. بین چه قشنگ راه میرود. این دکتر عالی است. در بدترین حالت، فوقش یکی دو سال دارو میخورد و خوب میشود ..."
منشی، مادر جوان را صدا میزند و میگوید "این دارو خیلی تلخ است اما باید تمامش را با سرنگ به پسرت بدهی". دستهایش شروع به لرزیدن کردهاند. مادرهای کهنهکار مهربان، فوری وارد میدان میشوند. "دماغش را بگیر. نگذار سرنگ را ببیند. یک لیوان آبمیوه آماده نگهدار و پشت داروی خوابآور، سریع بریز توی گلویش." مادرهای نازنین کهنهکار حتمی یاد تنهاییِ روز اول خودشان افتادهاند. همان وقتی که برای اولین بار با حجم تلخِ مادر کودکی با بیماری خاص بودن مواجه شدند. دلم میخواهد همهشان را در آغوش بگیرم. دلم میخواهد مادر جوان را که وقت دارو دادن به پسر سه سالهاش، صدایش هم به لرزه افتاده است، در آغوش بگیرم. دلم میخواهد مادری را که دور از دخترش نشسته است و دارد با خشم و درد، از هوش کم و حافظهی اندک دخترش با خانم بغلی حرف میزند را در آغوش بگیرم. دلم میخواهد مادری که از انتظار خسته شده است و مدام با منشی کلنجار میرود و شرایط جسمی ناپایدار دخترش را بلند بلند اعلام میکند را در آغوش بگیرم. دلم میخواهد آن مادر مثبتی که مدام با بچهها حرف میزند و بازی میکند و فضای تاریک مطب را با زنگ صدایش، روشن میکند و از نبود فضا و وسایل بازی در مطب برای بچهها شاکی است را در آغوش بگیرم. دلم میخواهد آن مادری را که تازه از اتاق نوار مغز بیرون آمده و پسر هشت، نه ساله ی سنگین وزن خوابیدهاش را در آغوش دارد و عرق کرده و کلافه، سراغ همسرش را از ما میگیرد را در آغوش بگیرم.
نوبت نوار مغز پسر کوچولو می شود. نصف دارو را نخورده است. با این وجود نیم ساعتی است که به خواب رفته است. مادر جوان فرزندش را در آغوش گرفته و با مقدار زیادی ترس و اضطراب همراه همسر و پدرش وارد اتاق میشوند. چند دقیقه از بسته شدن در نگذشته که صدای گریهی کودک بلند میشود. همه در اتاق انتظار آه میکشند. همه میدانند حالا که کودک بیدار شده است دیگر نمیشود نوار مغزش را گرفت. دارو هم دیگر به او نخواهند داد و پروسهی منجر به تشخیص، به روزی دیگر موکول میشود. همه در اتاق انتظار میدانند که مادر بدشانس، تا آن روز، هر شب کابوس خواهد دید و دفعه ی بعدی دستهایش بیشتر خواهد لرزید و تازه اینها همه اول ماجراست. هنوز هیچ چیزی معلوم نیست. هنوز دکتر خبر بد را اعلام نکرده است.
مادر جوان با گریه بیرون میآید. همسرش از دست منشی که با تاخیر آنها را صدا زده است عصبانی است. منشی با ملایمت میگوید که باید دارو را کامل به بچه میدادهاند. صورت پدر جوان قرمز است. رو به همسرش میگوید که دیگر به اینجا برنمیگردد و از مطب میزند بیرون. مادر جوان بلند بلند میزند زیر گریه و میافتد روی صندلی. باید بچه را ساکت کند. باید آبرویش را جلوی اینهمه آدم جمع کند. باید با کابوس بیمار بودن فرزندش دست و پنجه نرم کند. بعد از تحمل آن همه اضطراب این حقش نبوده است. پدرش کمی آرامش میکند. میگوید باز برمیگردیم. این بار حتما موفق میشویم. میرود از منشی دوباره وقت میگیرد و به دخترش میگوید که به دامادش زنگ خواهد زد و اوضاع درست میشود و .... مادرهای کهنه کار با این حجم خشم و غم آشنا هستند. شروع میکنند به دلداری دادن. به امید بخشیدن. به آرزوهای خوب کردن. آخ! چقدر دلم میخواهد خدا باشم! سرِ تک تکشان را بگذارم روی شانهام و برای همهشان اعجاز کنم.
توی سرم رویایش را به تصویر میکشم. ناگهان همهی بچهها حالشان خوب میشود. مادرها، دست بچهها را میگیرند و با خوشحالی میدوند بیرون. مثل مادرهای بچههای سالم و معمولی بی هیچ فکر و خیالی میروند خرید آجیل و لباس شب عید و ست ظرفهای سفره ی هفت سینشان و دیگر هیچوقت به این مطب لعنتی بازنخواهند گشت ....
- پنجشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۲۸ ب.ظ