حالا ...
پنجشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۰۰ ب.ظ
حالا دیگر خیلی با آن دختر چادر به سر که شبهای محرم، کنج حسینیهی خانهشان زیارت عاشورا میخواند و تسبیح میگرداند و صدای طبل و دُهُلِ دسته را که از سر کوچه میشنید، اشک توی چشمهایش جمع میشد فرق کردهام. خیلی آداب و پایبندیهاست که دیگر منطقی برای پذیرفتنشان ندارم. فقط نمیدانم چرا هرازگاهی که دلم از جبر این عالم میگیرد و اختیارات انسانیام روزنهای به تنگی دلم باز نمیکند، خودم را چادر به سر، گوشهی حسینیهی خانهی پدرم میبینم.
- پنجشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۰۰ ب.ظ