توتوچان، دخترکی آن سوی پنجره
یاسواکیچان با چشمانی بسته و در بستری از گل در تابوت خود آرمیده بود. توتوچان کنار او زانو زد و گل را روی دست او گذاشت: «خداحافظ. شاید روزی دیگر، در جایی دیگر، هنگامی که خیلی بزرگتر شدهایم یکدیگر را ببینیم. شاید تا آن هنگام فلج تو هم خوب شده باشد.»
آن گاه از جا برخاست و دوباره به یاسواکی جان نگریست. بعد گفت: « فراموش کردهام کتاب کلبهی عموتم را بیاورم. تا وقتی دوباره یکدیگر را ببینیم، آن را برایت نگه میدارم.»
در حالی که از تابوت دور میشد اطمینان حاصل کرد صدای یاسواکیچان را شنیده است که گفت: «توتوچان! ما با هم خیلی خوش بودیم. اینطور نیست؟ هرگز فراموشت نخواهم کرد.»
...
مدتی به طول انجامید تا بچه های مدرسهی توموئه باور کنند یاسواکیچان دیر نکرده است، بلکه دیگر هرگز نخواهد آمد. تنها چیزی که باعث تسلی میشد این واقعیت بود که در کلاس آنها هر کس برای خود جای مشخصی نداشت. اگر یاسواکیچان میزی مخصوص به خود داشت، خالی بودن آن ترسناکتر میشد.
- توتوچان دخترکی آن سوی پنجره، تتسوکو کورویاناگی، ترجمه سیمین محسنی، نشر نی
- دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۲۶ ب.ظ