بابا باتریدار می شود
مادر مضطرب بود نکند بابا تشنج کند یا
قلبش بایستد. زیر لب دعا می کرد. برای یک لحظه هیچ صدایی از انباری نیامد و
بعد، ناگهان در با شدت باز شد و بابا عرق ریزان بیرون آمد و فریاد زد: پس
این تفنگ من کو؟
من به مادر نگاه کردم، مادر به من و بعد هر دو به بابا
نگاه کردیم. مادر خیلی آرام پرسید: کدام تفنگ؟ بابا خیلی زود جواب داد:
کدام تفنگ! مگر من چند تا تفنگ دارم؟ همان تک لول آمریکایی را می گویم.
چشم
هام گرد شده بود و مادر هم هاج و واج مانده بود. بابا خیره مانده بود
منتظر جواب. نمی دانستم چه کنم. خواستم چیزی بگویم که مادر نجاتم داد و کمی
بلندتر از دفعه ی قبل گفت: تفنگ را فروختی. یادت نیست؟
بابا یکهو میخکوب شد ولی زود خودش را جمع و جور کرد و گفت: فروختم؟ کی؟
مادر
باز کمی بلندتر از دفعه ی قبل گفت: سال شصت و نه. بعد از این که بچه ها
تفنگ را از کمد درآورده بودند بیرون باهاش بازی می کردند. گفتی بچه ها بزرگ
شده اند خطر دارد اسلحه در خانه باشد ... بابا اما این بار پرسید: پس
بگویید لنسرم کجاست؟
با سوالش انگار که مشتی به گیجگاهم خورده باشد، تا
مرز بیهوشی رفتم و برگشتم. مادر همان طور که چیزی زیر لب زمزمه می
کرد گفت: شما که هیچ وقت لنسر نداشته اید. بابا که انگار نمی خواست این
دفعه کم بیاورد، گفت: پس چه جوری ماهی می گرفتم؟ مادر که یک قدم جلوتر آمده
بود، گفت: شما اصلا اهل ماهی گیری نبودی. کبک و قرقاول می زدی. آن هم نه
همیشه. بابا این جمله را که شنید، نشست. مکثی کرد و گفت: پس من اهل چه کاری بوده ام؟
مادر رفت نزدیک. سر بابا را بوسید و گفت: اهل کوه بودی. اهل سفر بودی ...
بابا باتری دار می شود، نویسنده: رضا ساکی، تصویرگر: سلمان طاهری، انتشارات گل آقا
- سه شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۱، ۰۹:۳۸ ق.ظ