عاشقانههای یک کلمن
من بیدست، بیپا، زبان، گاهی چشم و به
گمان آنها حتی شعور، در دورافتادهترین اتاق بداخلاقترین بیمارستان، وظیفه
ی حفاظت از مرزهایی را دارم که تمام روزنامهها و شبکههای تلویزیونی، حتی
رفقای دیروزم، قربتاً الیالله با تلاش تحسینبرانگیز، سرگرم تجاوز به آن
اند. جالب آنکه در مراسم آغاز هر تجاوزی، با نخاع قطع شدهام باید در صف
اول باشم. و همیشه باید باشم، چون تریبون، گلدان و صندلی. باشم تا رسیدن
نمایندگان بانکها، سپس وظیفه دارم فوراً به اتاقم برگردم.
من وظیفه
دارم قهرمان همیشگی فدراسیونهای درجه چهار باشم. بیدست و پا بدوم، شنا
کنم و دفاع از غرور ملی، اسلامی مان در تمام میادین. چون گذشته که با یازده
تیر و ترکش در تنم نگذاشتم آنها از پل «مارد» بگذرند. حالا، یک پیمانکار
آن پل را بازسازی کرده است. مرا هم بردند. خوشبختانه دستی ندارم، اگر نه
باید نوار را من میبریدم. نشد. وزیر، این زحمت را کشید. تلویزیون هم نشان
داد. سپس همه برگشتند. وزیر به وزارتخانهاش، پیمانکاران به ویلاهایشان و
من به تختم.
من یک نام باشکوهم. اما فرزندانم از نسبتشان با من
میگریزند. با بهره ی هوشی یکصد و چهل، آنها متهم اند از نخاع شکسته ی من
بالا رفتهاند.
من نمی دانم چه هستم. بی دست و پا و چشم و گوش و به گمان آنها حتی ...
گُردانم،
مجنون را حفظ کرد. یکصد و شصت کیلومتر مربع با پنجاه و سه حلقه چاه نفت.
اما بعید میدانم تختم، یکصد و شصت سانتیمتر مربع مساحت داشته باشد. چند
بار از روی آن افتادهام. یک بار هم خودم را انداختم، بنا بود برای افتتاح
یک رستوران ببرندم.
گمانم در این تاریکی گم شدهام و بین خطوط دشمن
سرگردان. پس چرا دیگر اسیرم نمیکنند! آه، چه کسی یک قطع نخاعی بیمصرف را
اسیر میکند. چه کسی یک اسیر را اسیر میکند. من اسیرم. اسیر زندانی با
اعمال شاقه. آماده برای هر افتتاح، اعلام رای و رقصیدن به سازها و
مناسبتهای گوناگون و بیاختیار در انتخاب غذا، انتخاب رؤیاها، و حتی انشای
اعترافاتم.
هر صبح آماده میشوم برای شکنجهای تازه. در دور
افتادهترین اتاق بداخلاقترین بیمارستان. در باغ وحشی به نام «کلینیک درد»
تا مواد اولیه ی شکنجهای تازه باشم، برای جانم، تنم، وطنم.
تا باز
خودم را از تخت یک متر و شصت سانتیام به خاک بیندازم اما نمیرم. و درد این
ستون فقرات کج لهم کند و همینطور باید در دور افتادهترین اتاق بداخلاق
ترین بیمارستان، زمان بگذرد و من پیرتر شوم ...
گزیده هایی از شعر «عاشقانه های یک کلمن» نوشته ی محمد حسین جعفریان
- پنجشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۲، ۰۹:۳۷ ق.ظ