مهتا، به خودت احترام بگذار تا همیشه در جای درست باشی کنار آدمهای درست. نه در جایی اشتباهی کنار آدمهایی اشتباهی. اگر بتوانم از «زندگی» همینقدر را یادت بدهم، حق مادریام را بر تو تمام کرده ام.
- ۰ نظر
- ۳۰ فروردين ۹۴
شب سه تایی رفتیم مرکز خرید، مهتا یک عروسک باربی باردار که دلش وا میشه، بچهش از اون تو در میآد خرید. فردا روز اسباببازی بود. اسباببازیشو به علاوهی یه چیزای دیگه گذاشت تو کیفش بُرد مهد. وقت برگشتن از مهد هی لوسبازی درمیآورد و کیفش را نمیانداخت روی دوشش. من هم مسئول کیف خودم بودم. رسیدیم خونه کیفش نبود. شاید توی تاکسی از دستش افتاده بود. پیش خودم فکر کردم طفلی «ف» با چه عشقی دیشب ما رو برد تا این اسباببازی رو بخریم، شاید ناراحت شه بشنوه یه روزم دووم نیاورده. بذار لااقل یکی دو هفتهی دیگه بفهمه.
مامان: مهتا فعلا به بابا نگو کیف و اسباببازیتو گم کردی. شاید ناراحت شه دعوات کنه.
مهتا: دعوا میکنه که دعوا میکنه. بابامه. باید از همه چی خبر داشته باشه.
من «شادی» هستم. مدل شادی فکر میکنم. مدل شادی حرف میزنم. مدل شادی عمل میکنم.
تو «دیگری» هستی. مدل دیگری فکر میکنی. مدل دیگری حرف میزنی. مدل دیگری عمل میکنی.
یک مرزی بین ماست. مرزی که من را از تو جدا میکند.
یک رابطهای بین ماست. رابطهای که تو را به من مربوط میکند.
عبور از این مرز، رابطهمان را ویران میکند.
مهتا: مامان میشه برم حیاط برات گل بچینم. آخه من معنی محبتو فهمیدم. معنیش اینه که همدیگه رو خوشحال کنیم.
مهتا: مامان
مایوم کوچیک شد نگهدار برای داداشم. اونم کوچیک شد اون یکی رو بده بهش.
اونم کوچیک شد برو براش بخر. یادت نره که من می خوام داداش از تو دلت
درآری.
مهتا: مامان واسه چی باید همش آب دهن قورت بدیم؟ اَه چه دنیای بدیه.
مهتا: مامان خدا تو آسموناس؟
مامان: خدا همه جا هست. تو قلبمون. تو گلای زیبا. تو صدای پرنده ها.
مهتا: یعنی خدا تو انگشت منم هست؟
مامان (با خنده): یه جورایی آره.
مهتا (در حال فشار دادن و له کردن انگشتش ): چون خدا برف نبارونده.
مامان: مهتا وسایلت را جمع کن.
مهتا: خسته ام.
مامان: ای بابا تو که همش خسته ای.
مهتا: نخیر! من مهد میرم خسته نیستم. صبونه می خورم خسته نیستم.
مامان: مهتا کی امروز توی مهد ازتون عکس گرفت؟
مهتا: شکلش به منظور می خورد که اسمش کوروش باشه.
مامان نا (مامان ناهید): مهتا مبارکه لپ تاپت. (بابا لپ تاپ خرابشو داده به مهتا)
مهتا: ولی خوشحال نیستم. آخه پرینتر ندارم.
مامان: پرینتر چیکار می خوای؟
مهتا: که برم از توش کاغذ بردارم نقاشی کنم.
مامان (رو به مهتا که دقیقه ای ده بار در یخچال را باز می کند): چرا نمی فهمی مهتا! ژله نیاز به زمان داره تا سفت بشه.
مهتا (با فریاد): من ژله دوست دارم. من نیاز به زمان نمی خوام!
مهتا (رو به مامان که مریضه ولی باهاش اتللو بازی می کنه): با این مریضیت فکر کنم بُردی.
مهتا: مامان «الکی» همون «دروغه»؟
مامان: آره
مهتا: پس چرا اسمشو گذاشتن الکی.
مامان: مهتا اسباب بازی هاتو جمع کن.
مهتا: کی با این پادرد جون داره!
- دو تا ظرف ژله درست کردم. یکی برای
تو. یکی برای خودم و بابا. شب مال خودت را خوردی. فردا صبح بابا هنوز خواب
بود. از خواب پا شدی اومدی تو آشپزخونه میگی: بابا دیشب گفت ژله نمی خوام.
همشو دخترم بخوره. دوسَم داره خوب.
مهتا(از روی توالت فرنگی با صدای بلند خطاب به بابا که داره اصلاح می کنه): بابا وقتی ریشاتو می زنی تموم میشه خیلی خوشگل میشی.
مهتا (صبح موقع حاضر شدن برای مهد): پناه بر خدا. این لباس طوسی زشته رو باید بپوشم!
- شنبه ها روز شیرکاکائواه. یکشنبه ها
روز بستنی میوه ای. صبح روز دوشنبه، روسری به سر از اتاقت اومدی بیرون می
گی: مامان دوشنبه ها روز روسری باشه.
- یه موتور سوار چند روز پیش
داشت می اومد تو پیادهرو بزنه به ما. من داد زدم «کجا می آی!». آقاهه گفت
«حواسم هست». منم زیر لب گفتم چه جوری حواست هست که داری میای تو شیکم ما.
امروز یه موتوری با سرعت از کنارمون رد شد. میگی: فکر کنم از اون موتورایی
بود که نگاه نمی کنن ولی حواسشون هست.
مهتا: مامان امروز چه شنبه است؟
- برات بستنی خریدم. وقتی خوردی تموم شد میگی: هوس ذرت کردم. بوش میاد.
مامان: نمیشه دیگه. بستنی خواستی.
مهتا: خوب برای خودت ذرت بخر. تهشو به من بده.
مهتا (نصفه شب دم در اتاق مامان و بابا): مامان چون خرسم واقعی نیست دلم می خواد یه آدم واقعی پیشم باشه.
مهتا: مامان می دونی «حس درون» یعنی چی؟
مامان: (یه سری توضیحات)
مهتا: آفرین. آفرین.
مهتا
(در راه برگشت از مهد به خانه): مامان رسیدیم خونه می خوام سی دی ببینم.
بعد ناهار بخورم. بعد استراحت کنم که شب بتونم بازی کنم. بعد بخوابم.
- بابا می خواد آخر هفته بره رشت.
مهتا: مامان بابا کی می ره سفر که گریه شو بکنم.
مهتا: مامان کلاغا می دونن اسمشون کلاغه؟
مامان: نه. ما این اسمو روشون گذاشتیم.
مهتا (رو به کلاغا): بچه ها اسمتون کلاغه.
مهتا (رو به مامان): بهشون گفتم اسمشونو.
مهتا: مامان اگه منو الان ببری پارک به بابا میگم هی بهت نگه کتابخونه رو تمیز کن.
مهتا: مامان اگه بذاری شب تو اتاقت یه عالمه پیشت بخوابم، تا فردا و امروز، قربون صَقَقَت می رم.
همیشه اول می افتد
توی سرم. بعد توی صورتم. نگاهم. نفس کشیدنم. حرف زدنم. بعد می رود توی
نشستنم. راه رفتنم. خوابیدنم. بیدار شدنم. ظرف شستنم. غذا پختنم. خرید
کردنم. کرایه تاکسی دادنم. پُست نوشتنم.
:
خشم، ایدهآل گرایی، خود بزرگ بینی، خود کم بینی، پشیمانی یا هر چیز دیگری که اسمش هست و لذت بُردن از زندگی را از یادم می برد.
در بیست سالگی هم همینطور بود.
در سی سالگی هم همینطور بود.
حالا سی و چهار ساله ام!
به زودی چهل ساله خواهم شد.
پس کی قرار است زندگی ام را شفا بدهم؟!