دلم برای شوق کودکانه ی عابر بانک، بازار روز، ذرت مکزیکی دار شدن شهرک ِ کوچک حومه ی شهری مان تنگ می شود. برای پایین آوردن کالسکه ی سنگین و گشت و گذار روزهای تنهایی ام با مهتا روی آسفالت پر دست انداز پیاده روها، در هوای تازه ی صبح و همهمه ی شیرین عصرها. عادت کرده ام دلم که می گیرد، پنجره را باز کنم و از لابلای برگ های همیشه اندک ِ چناری که پدرت در باغچه ی جلوی خانه کاشته، مسیر خلوت کوچه را هی نگاه کنم، درخت ها را، آفتاب روز را، تاریکی شب را، باریدن برف و باران را، بازی بچه ها را، تو را که می روی، که می آیی. سلام کنم از آن جا به همسایه ها، خداحافظی کنم با مهمان ها. دلم برای خستگی شبهای دراز برگشتن از مهمانی تنگ می شود. دلم برای دیر رسیدن های تو، انتظار کشیدن های خودم تنگ می شود.
- ۰ نظر
- ۲۱ مهر ۹۱