آخرین خداحافظیِ خیس را که با خواهرزاده هایم کردم، با ماشینِ ونِ کرایه ایِ پر از چمدانشان به سمت فرودگاه راهی شدند. رفتنشان را نگاه کردم و بعد به سمت ماشین خودمان به راه افتادم. یکهو پسرم را در بغلم فشردم و گفتم «الهی فردا یک پی پی خوشگل برای مامان بکنی!»
شادیِ درونم میخواست به جای دغدغه ی خواهرزاده هایی که دیگر ندارم، به دغدغه های پسری که دارمش فکر کنم. شش روزی می شود شکمش کار نکرده است. آخرِ شبی، مادرم وسط سامان دادن به بارهای خواهرزاده ها، کمی ترنجبین برایش درست کرد و گفت فردا جواب می دهد. حالا، همه ی اینها را گفتم که بگویم آن لحظه، غمگینانه از ذهنم گذشت، شاید پسر من هم که بزرگ شود مثل اکثر جوانهای این مرز و بوم عزم رفتن به یک جای درست و درمان تری را بکند. ولی زودی به خودم نهیب زدم که: شادی! فردای پسر، سهم تو نیست. سهم تو امشب است. همین فشردن در آغوش، همین امیدواری به پی پی ای که فردا شاید از راه برسد. باد خوبی هم می وزید. صورت جفتمان را نوازش می داد ...
- ۰ نظر
- ۲۷ شهریور ۹۸