شوهر خالهام چندان با پدرم میانهی خوبی نداشت. پدرم هم همینطور. با همهی اینها پدرم اهل بریدن رابطههای فامیلی نبود. اما شوهرخالهام یک روز این کار را کرد. سالها دخترخالهها و پسرخالههایم را ندیدم. خانههایمان خیلی از هم دور بود. مادرم هم خواهرش را فقط در ختمها و عروسیها میدید. یک شب در نهایت ناباوری شوهرخالهی چهل سالهام خوابید و صبحش دیگر بیدار نشد. خالهام با چهار بچه بیوه شد و دردسرهای زیادی را از سر گذراند. اما بعد فصل تازهای از زندگی خواهرها آغاز شد. خالهام یک خانه نزدیک خانهی مادرم خرید و به آنجا اسبابکشی کرد. حالا روزی سه بار با هم تلفنی حرف میزنند. هر سهشنبه و چهارشنبه در جلسات تفسیر قرآن و نذری پزان خانهی مادرم، خالهام کنار مادرم آش هم میزند و برای مهمانها چایی و شیرینی میگرداند. ماهی یک بار هم دوتایی میروند بازار و برای دخترها و عروسها و نوه ها خریدهای جینی میکنند.
سالها پیش در جلسات هفتگی خانهی خاله مُنی، خانم نازنینی بود که با عشق مسئولیت حفظ زندگی نباتی دختر بیمارش را بر عهده داشت. یک بار خاطرم هست، نوشتهی زیبایی را در جلسه خواند که مضمونش این بود که شرایط دخترش را به عنوان محرکی برای رشد انسانیاش پذیرفته است. بعدها که دیگر امکان رفتن من به آن جلسات میسر نبود، تلفنی از خاله سراغش را گرفتم. دخترش فوت کرده بود و خاله میگفت بعد از 18 سال غذا میکس کردن و تعویض پوشک، فصل تازه ای از زندگیاش آغاز شده است.
اینها و کلی قصههای شبیه اینها، یک آموزهی ارزشمند برایم داشتهاند. اینکه تا وقتی چیزهایی در زندگیام هستند که بابتشان ناخرسندم و البته نمی توانم تغییرشان دهم، به آنها به عنوان محرکی برای رشد انسانیام نگاه کنم و بعد ... قطعا فصل تازه ای از راه خواهد رسید ...
پی نوشت: فصلتازه همیشه مرگ نیست. از اتفاق در دو فصلی که نوشتم مرگ حضور داشت.
- ۰ نظر
- ۱۹ اسفند ۹۴