دخترم در اتاقش تلفن حرف می زد، پسرم هم خوابید، فکر کردم بروم حمام و یک ساعتی در خلوت خودم، بدون حضور بچه ها دلِ سیری زار بزنم، اما بعد فکر کردم گور پدرِ گریستن که هیچ دردی را دوا نمی کند. بلند شدم، شال و کلاه کردم و زدم بیرون. اما فکرها دست از سرم برنمی داشتند.حتی مجال نمی دادند تا از تماشای برگریزان پاییز یا حس سرمای تازه، کمی کیفور شوم. تقریبا چیزی نمی دیدم. فقط راه می رفتم که رفته باشم و افسارم دست خودم نبود. یکدفعه صدای بلندِ زنی را شنیدم که کسی را با الفاظی زشت خطاب می کرد و پشت هم به او می گفت "خفه شو". به راهم ادامه دادم. حتی سرم را برنگرداندم. ناگهان صدا نزدیک شد. زن مسیر مرا بست و با خشم من را خطاب فحش های ناموسی اش قرار داد. لرزیدم. زن را نمی شناختم. چشمهایش چپ بود و به نظر میامد شیرین عقل است. برای خلاصی از دستش از خیابان عبور کردم. او هم از خیابان عبور کرد و با فریاد همان فحشها را نثارم میکرد در حالیکه دستهایش را با خشم به سمتم حرکت می داد. چه می توانستم بگویم. در سکوت نگاهش کردم و به راهم ادامه دادم و کمی بعد زن از من دور شد.
یک چیز جالبی را درباره ی مراودات جهان با خودم کشف کرده ام. اکثرا وقتی خسته و ناامید هستم کلی آدم غریبه و آشنا را به سمتم روانه می کند تا خسته ترم کنند و ناامیدترم کنند. در حالیکه دارم از غم یا ترس به خودم می پیچم، خیلی بیرحمانه کفشهایش را می گذارد روی دستهایم تا به ته خط برسم و سقوط از رگ گردن به من نزدیکتر شود. خوب می داند که اینطور مواقع دیگر منتظر کسی نمی مانم. آستین بالا می زنم و یک کاری برای خودم می کنم. کائناتِ نازنین ... نمی خواستم ناامیدش کنم، رفتم یک رنگ موی مشکی پرکلاغی خریدم و تا خانه به زن شیرین عقل فکر کردم. به خشم چشمهایش و خفه شوهای بلندش. انگار حرفهای توی سرم را شنیده بود ... و من چقدر این روزها به خفه شدن نیاز دارم ...
- ۰ نظر
- ۲۱ آبان ۹۹