نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

حجم مرگِ این روزها به سرم زده بود، بنشینم به نوشتنِ چند خطی برای بعد از خودم. شروع به نوشتن که کردم دیدم چه کار بیهوده‌ایست! مثلا باید چه بنویسم که آدمهایی که کنارم زیسته‌اند ندانندش! آنچه امروز هستم همه‌ی چیزی است که به درد بازماندگانم خواهد خورد.


مشاورش گفته بوده که تا ساعت ده شب در کلینیک کار می کند. از آنجا مستقیم می‌رود باشگاه ورزشی یک ساعت فعالیت ورزشی می‌کند. بعد از بوفه‌ی باشگاه یک لیوان آب هویج می‌خرد. گفته بوده تمام روز را برای لذت سر کشیدن‌ آن آب هویج طی می‌کند. بعد رو به او کرده بوده و گفته بوده: آب هویج زندگی‌ات را پیدا کن!
کمی سکوت کردم. بعد گفتم: من باید ذرت مکزیکیِ زندگی‌ام را پیدا کنم. خودش هم گفت باید شکلات بوئنوی زندگی‌اش را پیدا کند. و خندیدیم ...


زندگی‌ام از هشت مارس سال گذشته تا هشت مارس امسال هیچ تغییری نکرده است. هنوز یک زن هستم با ضعف‌ها و قدرت‌های زنانه‌. از جنسیت‌زدگی‌ها در رنجم و کیفیتِ بودنم، سخت درگیر انفعال مردهاست. هه! به این جمله‌ی آخری که نوشتم شک دارم! ما زن‌ها عادت کرده‌ایم انفعال‌های خودمان را بر سر مردان بکوبیم. شاید همین است که زندگی‌ام از هشت مارس سال گذشته تا هشت مارس امسال هیچ تغییری نکرده است.


سردرگمم!
درست از وقتی که چهار یا پنج ساله بودم و پسرعمه‌ وسط مهمانی مرا بوسید و بابا نمی‌دانم چرا توی گوش من زد تا حالا که یک زن تلخ سی‌وشش ساله‌ام ...


دلم می‌خواهد یک جایی نزدیک آن کوه‌ها که روزهایی که هوا آلوده نیست از پشت پنجره می بینمشان باشم. تابستان باشد. درخت‌ها پر برگهای سبز باشند و من پاهایم را توی آب رودخانه فرو کرده باشم و منتظر هیچ چیز نباشم و آرزوی هیچ چیز نداشته باشم. دلم پیراهن دختران روستایی را می خواهد با گلهای ریز زرد و هوایی که زیر دامنم بپیچد و وقت راه رفتن برقصاندم ...

ظهر جمعه است. تکیه داده‌ام به صندلی و پاهایم را دراز کرده‌ام روی میز و از پشت پنجره به کوه‌های دور نگاه می‌کنم و فکر می کنم چقدر احمقانه است که به جای زندگی کردن، فکر می‌کنم.

«ادبیات برایِ آنان که به آنچه دارند خرسندند، برایِ آنان که از زندگی بدان‌گونه که هست راضی هستند، چیزی ندارد که بگوید. ادبیات، خوراکِ جان های ناخرسند و عاصی است، زبانِ رسای ناسازگاران و پناهگاهِ کسانی است که به آنچه دارند، خرسند نیستند. بدین سان ادبیاتِ خوب، ادبیاتِ اصیل، همواره ویرانگر، تقسیم ناپذیر و عصیانگر است. چیزی ست که هستی را به چالش می خوانَد.»

از کتاب «چرا ادبیات؟» - ماریو بارگاس یوسا - ترجمه عبداله کوثری


جاش داد می‌زند: ایش! نگاه کن! تمام دور آستینش خیسه از آب دهنش! مثل سگ ها آب دهنش آویزانه!

آستینم را از دهانم بیرون می‌آورم. گرچه نمی‌دانم چرا می‌گوید ایش!  من سگها را دوست دارم. سگ ها کنار آدم می‌نشینند و چانه‌ی‌شان را روی پای آدم می‌گذارند. سگ ها دوست داشتنی و مهربان هستند. اگر کسی فکر کند سگ هستم خوشحال می‌شوم.

مرغ مقلد - کاترین اِرسکین - نشر افق



عاشقی کردن وسط آدم‌هایی که عشق را به رسمیت نمی‌شناسند ...