یک روز راسو به ایزی گفت: زندگی خیلی خوب است. نه؟
ایزی جواب داد: اما ترسناک است.
ایزی
دختر کوچولویی است که از تاریکی، سایه، عنکبوت، از افتادن و اشتباه کردن
می ترسد. اما برعکس او، راسو عروسکش از هیچکدام اینها نمی ترسد. ( البته
منهای جنگل که هر دوشان از آن می ترسند) وقتی راسو با ایزی هست، ایزی احساس
شجاعت می کند. حتی می تواند برای نمایش مدرسه، روی صحنه برود و هول هم
بَرَش ندارد. تا اینکه یک روز راسو گم می شود و ایزی مجبور می شود برای
پیدا کردنش تنهایی برود زیر تخت که تاریک است و زیر اتاق شیروانی که عنکبوت
دارد و خیابان که در آن سایه افتاده است. تا بالاخره راسویش را بالای
درختی پیدا می کند (پیشی راسو را به دندان گرفته و بالای درخت رها کرده
است). ایزی بدون اینکه از افتادن بترسد از درخت بالا می رود، راسو را بر می
دارد و پایین می آید.
ایزی گفت: زندگی خیلی خوب است.
راسو گفت: آره، اما ترسناک هم هست.
ایزی گفت: نگران نباش من مواظبت هستم.
*ایزی و راسو، نویسنده و تصویرگر: ماری لوئیز فیتز پاتریک، ترجمه ی نسرین وکیلی، نشر مبتکران و پیشروان
- ۰ نظر
- ۲۹ تیر ۹۱