بخش هایی که دوست داشتم از کتاب شعر ِ «شب، نقاب عمومی است» شمس لنگرودی، انتشارات نگاه
مرگ را دیده ام / با چشمانی خیس / که لا به لای سیاهی ها می چرخید / و تمنا می کرد / به زندگیش بازگردانیم / ممکن نبود.
شعر / خواب های من است / که در بیداری بر من می گذرد.
پیامبر کوچکی از برفم / آب می شوم / که بشارتم را دریابید.
با چشم بسته به دنیا آمده ام / چشم بسته از دنیا خواهم رفت / با چشم باز نگاه کرده امش / می شناسم.
من / شوری در نی / بر لب زندگی / بنوازم! / باد ِ سراپا هرجایی / بگو، بنوازم!
رودخانه ی کوچکی از سنگم / مجروح سوزن قلاب ها / برای آنچه که در قلبم نیست.
رودخانه ها، قایق ها، آفتاب صبح / همه آیا جمع شده بودند / تا من / در این سپیده شکار شوم!
جز روزگار من / همه چیز را سفید کرده برف.
آنچه سبک می آید / برف / آنچه سنگین می گذرد / برف، برف.
چرا آنان / از دیدن دوباره ی تو در هراسند / مگر تو نمرده یی.
پیش
تر از این ها نیز اینان را دیده ام / در رستورانی، کتابخانه و سینمایی، بر
ساحل / اینان را دیده ام / همان پسران جوان اند، دختران جوان اند / که به
ضرب گلوله به خاک افتادند / و مثل درختی / در خیابان مجاور روییدند.
و آنچه که روزش می خوانیم / شکل دیگر تاریکی است / که از بستر برخاسته / در پیراهن خوابش راه می رود.
آیا ستاره ها / دکمه های پیراهن شب نیست / که فرو می ریزد! / روز / جسم سفید شب نیست / که از شکاف پیراهنش / آشکار می شود؟
سبدی نسیمم / به تنفسی ویران می شوم / سخنی مگو.
سر می روم از خویش / از گوشه گوشه فرو می ریزم / و عطر تو / رسوایم می کند.
براده ی واژگان است شعرهای من / که به شوق تو لب هایم تراش می دهند.
این موسیقی / می افتد از دهان / تو اگر نخوانی.
شبیه همین قارچ هاست زندگی / یک لحظه پس از باران عجیبی می روییم.
غربت / زمزمه های حواست / در تنهایی اولین صبح / وقتی آدم هنوز / در بستر می غلتد.
روزی پیر می شوی / خاطراتت را می نویسی / و ما دراز کشیده / در بستر خود می خوانیم.
این همه از تاریکی بد نگویید / شما که فروش چراغ تان / به لطف همین تاریکی است.
شکوفه ی نارنج! / حالا میان من و تو کسی حائل نیست / جز بویت.
میوه ی بی مانندت / عطر توست، شکوفه ی نارنج!
آیا صلح / سربازی فراری است / که پشت تپه یی از گل ها نشسته / با قمقمه اش از باران حرف می زند!
- ۰ نظر
- ۲۲ بهمن ۹۰