نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

من قلب بی تربیتی دارم

پنجشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۱۱ ب.ظ
  • بخش اول:

(از بدو بیداری)
مامان: مهتا اتاقت رو امروز تمیز کن تا عصری بریم پارک.
مهتا: نمی خوام تمیز کنم. خسته ام.
مامان: وقت زیاد داری، آروم آروم تمیز کن خسته نشی.
(عصر)
مهتا: مامان خیلی هیجان زده ام که می خوام برم پارک (با توجه به اینکه هر روز می ری پارک) ولی از یه چیزی ناراحتم که می خوام اتاقمو تمیز کنم.
مامان: ببین این یه قانونه! اتاقت رو تمیز نکنی پارک نمی ریم.
(کمی بعد)
مهتا: این یه قانونه! منو می بری پارک وگرنه دوستت ندارما!
مامان: من دوست داشتن پارکی و بستنی ای و شیرکاکائویی نمی خوام.
(کمی بعد)
مهتا: قانون من و دُرسا (دختر خاله ی هم قد و قواره) اینه که وسایل جمع نمی کنیم!
مامان: سکوت
(کمی بعد)
مهتا: سمانه جون (خاله ی مهدکودک) گفته تو وقتی که دستات خسته است برو پارک با دستات یه خُرده ورزش کن، خستگیش در ره بعد بیا خونه اتاقتو جمع کن.
مامان: سمانه جون خودش اینو گفته؟
مهتا: آره.
مامان: فردا بیام ازش بپرسم.
مهتا: ازش نپرس چون گفته مامانا اون حرفایی که من زدم رو نیان اینجا از من بپرسن!

  • بخش دوم:

بابا: مهتا شلوارتو بپوش!
مهتا: فعلا من گربون ِ خودم برم.

مهتا: مامان من گریه می کنم روحمم گریه می کنه. مگه نه؟!

مامان: مهتا من دارم می رم سمینار.
مهتا: اَه! بازم خسته میای.

مهتا: پیشیا گشنشون می شه، میو می کنن، دلم براشون شور می زنه.

مهتا: مامان لباس عروسیتو از کجا گرفتی منم برم بگیرم.

مهتا: مامانی دلم درد می کنه. فکر کنم بچه ام لقد می زنه.

مهتا: بابا کتاب «خرمن شعر» خوب کردی خریدی. از قلب مهربونت تشکر می کنم.

مهتا: مامان عکس بابابزرگ رو دیدم گفتم فداش بشم رفته پیش خدا.

مهتا: مامان اینو (روبان) که دور دستت بستم بگو مرسی که من خوشحال بشم.

لم داده روی مبل در حال خوردن ژله بستنی: مامان از خودت خجالت بکش. میری دانشگاه بابام منو نگه می داره. خونه رم همش کثیف می کنی.

بعد از خروج از دندانپزشکی: مامان، خانوم دکتر فهمیده بود من سرما خوردم. از این ماسکا گذاشته بود.

کرم های ابریشم ات را با بادبزن نشسته ای باد می زنی و می گویی: گربون ِ راه رفتنش برم.

مهتا: اَه. بدم می آد از این مامانای بی حوصله.

مهتا: وای چقدر خسته ام. چشام می بینی که خواب آوره!

در حالیکه من مشغول کارهای خانه بوده ام، رفته ای برگهای آگلونمای نازنینم را که بعد از هفته ها صبوری و رسیدگی درآمده اند، کنده ای و توی آب گذاشته ای کنار دستت و نشسته ای به تلویزیون تماشا کردن! فرستاده امت توی اتاقت و قرار است فعلا همان تو بمانی تا عصبانیت من کم شود. از توی اتاق داد می زنی: من اونایی رو که با من مهربونی نمی کنن دوست ندارم.

توی پارک با یکی دوست شدی که اسکوتر داره. دویدی پیش من اسکوترت را برداشتی و در حالی که داری به سمت دوستت می رانی، رو بهش بلند داد می زنی: ببین امیدوارم تیم خوبی بشیم!

مهتا: من قلب بی تربیتی دارم.

مامان بزرگ: مهتا چرا کثیف کاری می کنی. از کی یاد گرفتی این کارارو!
مهتا: از دُرسا یاد گرفتم.

  • پنجشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۱۱ ب.ظ
  • + شادی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی