نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

مادرم ...

جمعه, ۲۱ آذر ۱۳۹۳، ۱۰:۰۵ ق.ظ

مادرم قصه های زیادی دارد درباره ی رنج هایی که از جانب عمه ی شیرین عقل، بر او رفته است. یکی از بامزه هایش بر می گردد به روزی که مادرم در صف شیر ایستاده بوده و عمه ی شیرین، می رود به مغازه دار چغولی اش را می کند که «این یک بار شیر گرفته و دوباره رفته است توی صف». طفلکی راست هم می گفته اما مادر هم چاره ای نداشته، چهار بچه پشت سر هم به دنیا آورده بوده که جیره ی روزانه ی شیرفروش، کفافشان را نمی داده است.
طبق ادعای مادرم که پدرم رد می کند، عمه ی شیرین را با کلک شوهر می دهند و تا مدتی مادرم به درخواست مادربزرگ، بی خبر از شوهر عمه، می رفته و کارهای خانه و پخت و پزش را انجام می داده است. وقتی پدرم می فهمد غوغا راه می اندازد و رفتن مادر را ممنوع می کند. بعد هم عمه ی حامله، روانه ی خانه ی پدربزرگ می شود و شوهرش هرازگاهی سری می زند تا بالاخره یک روز همراه بچه اش برای همیشه می روند. اما نام عمه همچنان در شناسنامه اش باقی می ماند.  
چند سال بعد پدربزرگ به رحمت خدا می رود و یکی دو سال بعد ما اسباب کشی می کنیم به محله ی اعیانی ها. مادربزرگ تنها می ماند با عمه ی شیرین و چند ماه بعد مادربزرگ هم می رود و فقط عمه می ماند و خواهرهایی که می گویند شوهرمان رضایت نمی دهد از او نگهداری کنیم. مادرم هم معتقد است که خودش و بچه هایش به اندازه ی کافی به پای عمه ی شیرین سوخته اند. اینطور می شود که عمه ی شیرین می ماند و هفت سال سکوت خانه ی خالی و تنها برادری که هر روز به او سر می زند و برایش غذا می برد.
جمعه هایی که برای سر زدن به عمه ی شیرین همراه پدرم می رفتم، از ته دل آرزو می کردم که زود بزرگ شوم و بیایم با او زندگی کنم. زنبیل قرمز را بردارم و بروم برایش خرید کنم، غذا بپزم و خانه را که آخری ها، یک دستشویی وسیع شده بود تمیز کنم. همین اتفاق های آخری، پدرم را بر آن داشت که با کلی عذاب وجدان خواهرش را به آسایشگاه بسپارد. اوایل مادر و پدرم تنها به دیدنش می رفتند. از مادرم می شنیدم که با کسی نمی سازد و مدام دعوا به راه می اندازد. بعد دلم خواست خودم هم به دیدنش بروم. دیدارهای تلخ و شوری بود. با چشم های گریان پشت درختی می ایستادم تا با خیال راحت موزهایش را تمام کند. بعد جلو می رفتم و سلام می کردم. من را به نام دخترش صدا می زد و می بوسید و شروع می کرد به حرف زدن با کسی که من نبودم. هیچ خبر نداشت که دخترش حالا یک مادر جدید دارد و دو ناخواهری.
دست آخر، یک بار که  رفته بود خانه ی عمه ی بزرگ چند روزی بماند، سینه پهلو کرد و کارش به بیمارستان کشید. یک روز صبح از بیمارستان زنگ زدند که تمام کرده است. پدرم با صدای بلند گریه کرد و بعد از ظهر، تمام فامیل، خانه ی ما جمع بودند. سه روز بعد در مجلس ختم، برای اولین بار دختری که نبودم را دیدم. به فاصله ی چند سال، پدرش و بعد مادرخوانده اش را از دست داد. بعد از مرگ پدرش که می گفتند سهم الارث او را قمار کرده است، در تمام مهمانی ها حضور داشت. چقدر حرف های نگفته برایش داشتم اما خاطره ی چندان روشنی از مادرش نداشت و از گذشته گریزان بود. به انتخابش احترام گذاشتم و شدم دختر دایی ِ از حالا به بعد و عجیب اینکه با هم زود اُخت گرفتیم. چند سال بعد با پسر نجار پیشه ای که عمه ی کوچک پیشنهاد داد ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد.
یک شب عمه ی شیرین را به خواب دیدم و از حال و روزش پرسیدم. انگاری خوب بود.

  • جمعه, ۲۱ آذر ۱۳۹۳، ۱۰:۰۵ ق.ظ
  • + شادی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی