غاده السمان - 3
گزیده هایی در روایت «مرد ِ جاهلیت»، از شش دفتر شعر غادة السمان: زنی عاشق در میان دوات - ابدیت، لحظه ی عشق - رقص با جغد - معشوق مجازی - غمنامه ای برای یاسمن ها ( هر پنج کتاب از نشر چشمه) - دربند کردن رنگین کمان (نشر نقره) - ترجمه ی عبدالحسین فرزاد
افسوس / که تو با من آتش افروختی / بی آنکه بدانی / من پاره ی تو بودم.
می گویی: دوستت دارم / و من به کبوتری تشنه بدل می شوم / که بر کارد گلوگاهش عاشق است / و در همان لحظه نیز از آن می هراسد.
دستان گشاده ات را به سویم / دوست می دارم / اما از این دام / دانه ی گندم رویاها را / بر نمی چینم.
مباد که به تو اعتماد کنم / آنگاه که دستانم را فشردی.
بر
دیوار اتاق خوابت میخ می کوبی / به جای آویختن عکسم / خودم را بر دیوار می
آویزی! / چگونه از پرواز شبِ آزادی / و اسرار آویخته در بال هایم / شانه
خالی کنم!
اینکه یک خانه ما را در برگیرد / اما یک ستاره ما را در خود جای ندهد / جدایی همین است.
آنگاه
که مرا می ستایی / در آیینه به طاووسی ماننده ام / و آنگاه که با من می
ستیزی / به خفاشی بدل می شوم / از من هر چه که می خواهی / می توانی ساخت /
به جز طوطی.
صدایت می زنم / پاسخم نمی دهی / تا با هم شعله ور نشویم.
چگونه
مشاجره کنیم / وقتی تو ترجیح می دهی به خیارت نمک بیشتری بزنی / و برای
بسترت بالشی بهتر می خواهی / و زنت را با سرینی بزرگ تر.
با «غیرت» / از
سفینه ی فضایی ات / به عصر حجر باز می گردی / تا با چماقت در جنگل / مرا
تعقیب کنی / در میان دایناسورها، آتش فشان ها، توفان ها و کشتی نوح.
آنگاه
که با من چون شبح رفتار می کنی / شبح می شوم / و غم های تو از من عبور می
کنند / همچون اتومبیلی که از سایه می گذرد / آن را می درد و ترکش می کند /
بی آنکه ردی بر جای بگذارد، یا خاطره ای.
روز اول / زنی بیوه از ساحل
رود سِن گذشت / او غرقه در سیاهی شیون می کرد / روز دوم / زنی بیوه از ساحل
رود سِن گذشت / او غرقه در سیاهی لبخند می زد / روز سوم / زنی بیوه از
ساحل رود سِن گذشت / او با دریاها قهقهه می زد / و پروانه ها و گل ها را بر
تن کرده بود.
اینکه دوستم می داری / یا دوستم نمی داری / مساله این است!
از
من می خواهی / که جامه ی کریستین دیور بر تن کنم / و خود را به عطر
شاهزاده ی موناکو / عطرآگین سازم / و دایره المعارف بریتانیکا را حفظ کنم /
و به موسیقی یوهان برامز / گوش فرا دهم / به شرط اینکه / همانند مادربزرگم
بیندیشم! / از من می خواهی که پژوهشگری / چون مادام کوری باشم / و رقاصه
ای دیوانه در شب سال نو / چونان لوکریس بورگیا / بدین شرط که / حجابم را
همچون عمه ام حفظ کنم / و زنی عارف باشم چون رابعه ی عدویه؟!
من این
دوستی کسالت بار میان مان را نمی خواهم / دوستی میان دست و مسواک / که هر
روز با او همآغوشی می کند / بی آنکه رنگش را به خاطر داشته باشد! / نمی
خواهم که در بیشه های شب من / قدم بگذاری / چونان کارد / که در قلب کاهوی
تازه در آمد و شد است.
شبم را با نوشتن برای تو / می گذرانم / سپس روز
بعد را چنین سپری می کنم: / همه ی واژه ها را یک یک پاک می کنم! / زیرا
چشمان تو / دو قطب نماست / که همواره سویی را می نمایانند / دریاهای
جدایی را!
رد سم هایم را / بر یخ قلبت بر جای می گذارم / و شیهه می کشم بدرود!
- يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۲۷ ق.ظ