غاده السمان - 4
گزیده هایی در روایت «عشق»، از شش دفتر شعر غادة السمان: زنی عاشق در میان
دوات - ابدیت، لحظه ی عشق - رقص با جغد - معشوق مجازی - غمنامه ای برای
یاسمن ها ( هر پنج کتاب از نشر چشمه) - دربند کردن رنگین کمان (نشر نقره) -
ترجمه ی عبدالحسین فرزاد
در خون من، نسل های زنان زنده به گور /
شیون می کنند / من اما / بر این پای می فشارم / که تو را در زیر نور خورشید
/ و بر چشم انداز نیزه های قبیله / دوست بدارم.
مادام که ما را / فردایی نیست / چرا روزگار عشقمان را نزییم.
نزدیک
مشو، دور منشین / کوچ مکن، به من مپیوند / مرا تباه مکن، مرا خمیده مساز /
ما باید / که پرواز کنیم / چون دو خط موازی با هم / که به هم نمی پیوندند /
که نیز از یکدیگر دور نمی شوند / و عشق همین است .
بزودی تو را به عقوبتی گرفتار خواهم کرد به یاد ماندنی / بزودی دوستت خواهم داشت.
ای مرد! / با تو از کرم ابریشم خزنده / به پروانه ای بدل می شوم / که با حریر خویش پرواز می کند.
با
تو دریافتم که خاکستر، اخگر می شود / و آب برکه های گل آلود ِ باران ِ
گذرگاه ها / دوباره به ابر بدل می شوند / و گل های پژمرده در ظروف سیمین
تالارها / به غنچه های کوچک در کشتزاران خویش باز می گردند.
عشق ما مدیون تاریکی است / چه اگر ظلام نمی بود / من در تاریکی خویشتن / بر نور حضورت دل نمی باختم.
عشق
ما رنگین کمان است / که به خورشید می گوید / بسیار درخشان مباش / که من
خواهم رفت / و به تمامی پنهان مشو / که من خواهم رفت / من آن عشق بزرگم /
که وصال بزرگ و فراق بزرگ / مرا خواهد کشت.
زن فالگیر آمد و کف دست مرا گرفت / تا طالعم را بخواند / به او گفتم طالعم را بخواند / اما در کف دست تو.
دموکراسی؟ / آری حتما / اما با زنی دیوانه چون من چه می کنی / که پیاپی / به دیکتاتوری عشق تو رای می دهد!
از
نخستین گزش / به عشق ایمان نمی آورم / اما می دانم که ما پیشتر / یکدیگر
را دیدار کرده ایم / سایه ات پیوسته، به سایه ی من می پیوندد / در
گذر روزگاران / در میان آینه های ازلی و مرموز عشق / من همواره از تو
سرشارم / در خلوت قرن های پیاپی.
هنر عشق این است / که عاشق آگاه باشد / حتی هنگام مردن / و بر گستره افق بنویسد / بدرود!
به تو معتاد شدم و کار آخر شد / سوزنی زرین و مخدر / حضور تو را در شریان های من می کارد.
زبان، ابزار سوءتفاهم است / تنها سکوت / زبان عاشقان است.
غیاب تو / خود / حضور است!
مرا لمس کن / تا از زنی یخین / به جویبارهای جنون بدل شوم.
آهسته،
آرام، دستت را بر من بگذار / و همچون روزگارت / مرا سخت مفشار / که در
میان انگشتانت درهم می شکنم / بیش از این نزدیک میا / بیش از این دور مرو.
دوستت
می دارم / اما خوش ندارم که مرا دربند کنی / بدان سان که رود / خوش ندارد /
در نقطه ای واحد از بسترش اسیر شود / مرا دوست بدار / آنچنان که
هستم: / لحظه ای گریز پا.
بزودی از تو بیزار خواهم شد / زیرا تو آن مردی هستی / که شاید براستی / دوستت بدارم.
که
را یارای آن است / که در بستر، خویشتن رها کند / در حالی که می داند /
خاطرات آن خنده ها در این بستر / از زانوانش بالا می آید / آن گاه متراکم
می شود / بر فراز سینه اش / چونان سنگ لحد ./ که را یارای آن است / که
پیراهن پشمینی بپوشد / که در آستینش/ پر ِ کاهی از زمستان گذشته مانده باشد
/ این کاهی است که کمر فراموشی را شکسته است.
در آن لحظه که خورشید با
تمامی نورش / در دریا فرو می رود / من بیدار می شوم / تنها عشق تو مرا از
روزمرگی شبانه / با شب زنده داری بیرون می کشد.
- دوشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۲۷ ق.ظ