نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.

نوشتجات

نوشتن و ننوشتن, انتخاب بین زنده ماندن و مُردن است.


+ خانه  
+ نظرات در معرض ديد عموم قرار نمي‌گيرند. + گاهي مطلبي بارها دچار تغيير مي‌شود. + جمله‌ي سردرِ وبلاگ از يحيي قائدي‌ست.

آخرین خداحافظیِ خیس را که با خواهرزاده هایم کردم، با ماشینِ ونِ کرایه ایِ پر از چمدانشان به سمت فرودگاه راهی شدند. رفتنشان را نگاه کردم و بعد به سمت ماشین خودمان به راه افتادم. یکهو پسرم را در بغلم فشردم و گفتم «الهی فردا یک پی پی خوشگل برای مامان بکنی!»
شادیِ درونم میخواست به جای دغدغه ی خواهرزاده هایی که دیگر ندارم، به دغدغه های پسری که دارمش فکر کنم. شش روزی می شود شکمش کار نکرده است. آخرِ شبی، مادرم وسط سامان دادن به بارهای خواهرزاده ها، کمی ترنجبین برایش درست کرد و گفت فردا جواب می دهد. حالا، همه ی اینها را گفتم که بگویم آن لحظه، غمگینانه از ذهنم گذشت، شاید پسر من هم که بزرگ شود مثل اکثر جوانهای این مرز و بوم عزم رفتن به یک جای درست و درمان تری را بکند. ولی زودی به خودم نهیب زدم که: شادی! فردای پسر، سهم تو نیست. سهم تو امشب است. همین فشردن در آغوش، همین امیدواری به پی پی ای که فردا شاید از راه برسد. باد خوبی هم می وزید. صورت جفتمان را نوازش می داد ... 


پریشب، مرحوم پدر همسرم به خوابم آمده بود. جلو رفتم و محکم بغلش کردم. چند بار بوسیدمش و بعد گفتم: "دیگه نزدیکای آذر می آم پیشتون." از بوسه هایم خوشحال شده بود و می خندید. دختر عمه ی مرحومم هم چند قدم دورتر، چادر به سر، کناری ایستاده بود.

سالهاست تعبیری برای خوابهایم ندارم. شک ندارم همه شان از ذهن مشوش و کنجکاوم نشات می گیرند. از این رو همه شان را زود فراموش میکنم. اما حالا این یکی، به گمانم میخواهد تا آذر ماه دست از سرم برندارد. نه! دروغ گفتم. راستش این است که من آمادگیش را داشتم که این یکی را جدی بگیرم. جدی گرفتن مرگ، معنایش برایم دست برداشتن از جدی گرفتنِ چیزهای احمقانه ی زندگی است. چیزهایی مثل ایده آل گرایی و نتیجه محوری. نمی دانم بشود یا نه. خوبیش این است که سه چهار ماهی فرصت دارم.


مهتا

زندگی، فرصت آموختن و آفریدن است. از رنجهایت چیزی بیاموز و با آموزه هایت چیزی بیافرین. 

هر اتفاقی هم که بیفتد یادت باشد آدمی قدرت این را دارد که در دل تاریکی ها، روشنی بیافریند و از دل غمها، راه به شادیها باز کند.


داستانک

نوشته ای: "من را ببخش". 

اول بگذار بگویم که پیامت ذوق زده ام کرد. تقریبا اولین پیامِ خودجوشِ عاطفی ای بود که در طولِ سالها، زندگی مشترکمان برایم فرستاده بودی. بعد اینکه، خُب چند بار جمله ات را خواندم ولی نفهمیدم دقیقا بابت چه چیز باید ببخشمت! بابت اینکه با آن زن خوشحال تری و توی عکسی که کنارش نشسته ای داری از ته دل می خندی؟ یا اینکه برخلاف عکسهایِ محدودِ دونفره ی خودمان، دستت را محکم دورش حلقه کرده ای؟ برق چشم هایت را باید ببخشم که آثار هیچ جنگ و اضطرابی در آن نیست! یا هیجان دست راستت را که برای سلفی گرفتن دراز کرده ای، در حالیکه که همیشه به اجبارِ من در عکسهای خودمان حاضر میشدی!

هه! صحبت از بخشش می کنی در حالی که من خوشحالم. خوشحالم که شادمانه داری خودت را زندگی می کنی. به قول مرجان فرساد که از صدا و ترانه هایش خوشت نمی آمد "برو، برو به یه جایی که پروانه هاش می خندن" و ممنون که با رفتنت، به من هم جسارتِ پُر کردن خلاهایم را می دهی!


استاد قائدی یک پستی گذاشته بود با عنوان "شهروند عاقل". دلم گرفته بود. زیر نوشته اش در بخش نظرات نوشتم: "بعضی وقتها دلم میخواهد عاقل نباشم. نه شهروند عاقل، نه همسر عاقل، نه مادر عاقل. نه فرزند عاقل و نه هیچ چیز عاقل دیگری. دلم می خواهد بی خیالِ همه ی مسئولیتهایم بروم دیوانه وار دیوانگی کنم". 

پاسخم داده است: این خودش عین عقل است ...


چشم هایم را بستم و در خیالم، به چیزهای لذت بخشی که این روزها لازمشان دارم، جان بخشیدم . تخیل! چه حس سرشار خوبی داشت. ناخودآگاه یکی از آن لبخندهای کجِ تو، وقتی در خوابی، بر لبم نشست. پس ماجرای خنده هایت این بوده! پسرم فقط پنج روز است از راه رسیده ای اما با قدرت، در کارِ چیز یاد دادن، به مامان هستی. از حالا دلم برای تمام لحظه های دیگری که قرار است از تو، جورِ دیگر زندگی کردن را بیاموزم غنج می زند ...


دمِ صبحی خواب دیدم علی اومده خونمون، یه کیسه آجیل با بادومای قرمز برام خریده بود. رفتم ظرف آوردم، آجیلا رو تو ظرف ریختم. بعد لیلا اومده بود. فرشای هال رو جمع کرده بودم داشتم خونه تکونی می کردم. لیلا یکی از مبلا رو برام جابجا کرد. گفت اینطوری قشنگتر میشه. بعد زهرا اومد. پشت در خونه وایساده بود. خندون و پرانرژی. تولدش بود. یه کیک خونگی براش پخته بودم. داشتم دنبال شمع میگشتم بذارم روی کیک، تا بعد در رو باز کنم و آهنگ تولد مبارک براش بخونم. تا یادم افتاد شمعا کجاست از خواب پریدم ...


ببخش مرا مادر. رنجها و دردهای یکی دو سال اخیر و به خصوص هفت، هشت ماه گذشته، انقدر مرا درگیر جسم و روح خودم کرده است که آماده ی سخن گفتنِ با تو نبوده ام. حتمی از همین آغازِ نوشته ام معلومت شد که چگونه مادری برایت خواهم بود. من مادری هستم که مدام بابت کم کاریها خودم را مواخذه می کنم، ضمن اینکه هماره، ترسِ بزرگِ آسیب زدن به فرزندانم به جهت ناکاملی هایم با من است.

از دنیای پسرها چیز زیادی نمی دانم، همین ترسهایم را بزرگتر کرده است. هورمونهایم این ماههای آخر بدجوری درهم پیچیده اند، این موضوع، یادِ در آغوش کشیدن تو را هر بار با اشک میامیزد. 

با این وجود جایی در اعماق قلبم، امید دارم برایت جانانه مادری کنم.  عاشقانه و بی قید و شرط دوستت بدارم و تو را برای رویارویی با تلخی های این عالم قدرت ببخشم. از زیبایی ها هم برایت خواهم گفت پسرم. بگذار دردها کمرنگ شوند و هورمونها به سر جایشان بازگردند ...


من فکر می کنم اگر ما ترسهایمان را و خشمهایمان را و غمهایمان را خوب بشناسیم و واقعیتِ خودمان را انکار و توجیه نکنیم و با کامل نبودنمان کنار بیاییم، آن وقت ساده تر بلد می شویم تا به آدمهای دیگر، وقتهایی که غم دارند و خشم دارند و ترس دارند، گوش بدهیم و با آنها همدلی کنیم و با قضاوت و تحقیر و خودبرتربینی مان رویشان بالا نیاوریم.


بسیار تسلی بخش است باور به اینکه خدایی هست که حواسش به ما و رنجها و شادیهای ماست. قطعا جاهایی در مسیر زندگی من هم بوده که یک نیرویی برتر از نیروی ما انسانها، گره ای را از کارم گشوده و اسمش خدا، کائنات یا هر چیزی می تواند باشد. عدم راستی است اگر نگویم که به این نیرو برخی جاها که اختیارات انسانی ام راه به جایی نبرده، مثل روزهای رنج و بیماری عزیزانم، عاجزانه آویخته ام. اما ماجرا این است که یک عالمه جا هم بوده برای من و خیلی های دیگر که خدایی آنجا نبوده! میخواهم بگویم حالا در این سن نمیتوانم با قاطعیت بگویم خدا همواره هست. خدا، کائنات یا هر چیز دیگری که اسمش هست، به طور انتخابی در برخی جاها هست و در برخی جاها نیست و من در طول سالیان یاد گرفتم بیشتر از اینکه بگویم این چیز همواره با ما هست و در دل عمیقا به یاری آن دلگرم باشم، تسلیم انتخابهای این نیروی برتر شوم و انرژیم را بگذارم روی پذیرش و البته توانایی های انسانی ام در مواجهه با انتخابهای او. بیشتر تسلیم جبر وسیع کائناتم و دلگرم به اختیارات محدود بشری ام. از بدیهای این شیوه از زیستن شاید این باشد که چیزی جز خودت برای دخیل بستن به آن نداری. خلایی که فقط ایمان آن را پر میکند. ایمانی که عقل آن را تایید نمیکند. خلاصه که این چند صباح زندگی را دست و پایی میزنم در این عالم.



دلم برایِ باورِ بودن، مقداری "دیوانگی" لازم دارد. مقداری "سیم آخر" که خودش را بزند به آن ...


داستانک

ماههاست منتظرم که بیایی کنارم بنشینی، دستم را توی دستهایت بگیری، زل بزنی توی چشمهایم و با مهربانی و نگرانی بپرسی:"خیلی سخت است؟" 

بعد من بغض کنم و بگویم "خیلی" و زودی بغضم بترکد و بلند بلند گریه کنم و با کلماتی بریده بریده از ترسهایم بگویم و از تمام شدنهایم و از خشمهایم ...

اما خدای من! آن جمله ی احمقانه ی اشتباهی ات که "فلانی هم این روزها را پشت سر گذاشت" و آن جمله ی نفرت انگیزِ حال به هم زن ات که "نمی توانم بیایم، طاقت دیدن این صحنه ها را ندارم!" و همه ی آن جمله هایِ کتابیِ سردی که مثلا قرار است مثبت اندیشی را توی حلقم فرو کنند ... 

هی! سرطانِ بزرگِ من تویی. شک ندارم بر تو که چیره شوم، هیچ سرطانِ دیگری نمی تواند از پای درم بیاورد ...



- تقدیم به مانا و تنهاییِ روزهای شیمی درمانی اش

و تقدیم به دردهایی که میایند تا تکلیفمان را با دیگران روشن کنند.


رنگش نارنجی جیغ بود. به آنی عاشقش شدم. دلم را زدم به دریا و با قیمت نامعقولی خریدمش. منتظر باران نشستم تا بازش کنم و بگیرم بالای سرم و از داشتن چیزهای کوچک و رنگی زندگی ام ذوق کنم. چند باری همراهم شد تا آخرین بار که جمعش کردم و سوار تاکسی شدم و وقت پیاده شدن جایش گذاشتم. 

"ف" زنگِ قبل از آمدنش را زده بود که چی بخرم؟ و من گفته بودم شیر یا پنیر و بعد مثل بچه هایی که عروسکشان را گم کرده اند لبهایم را ورچیده بودم که چتر خوشگل نارنجی ام را جا گذاشتم!

شب دیر آمد خانه. رفته بود کلی مغازه ی چترفروشی را گشته بود و بالاخره یک چتر نارنجی برایم پیدا کرده بود. رنگ نارنجی اش خاکی و نچسب بود. کیفیتش اصلا شبیه چتر گرانقیمت خارجی ام نبود. واقعیت، زیاد هم عمر نکرد برایم. اما قصه ی آن شب، شد یکی از شادمانی های بزرگ و رنگی زندگی ام. روزهایِ مثلِ امروز بارانی، هی یادش میفتم و هی ذوق می کنم. 


داستانک

وقتی چمدان به دست در درگاهی خانه دیدمش، حتمی باید فکرهای مرسوم اینطور وقتها در سرم می چرخید. جوانیِ از دست رفته ام، رنجهایی که در طول این سالها متحمل شده ام، تنهاییِ رقت بارِ از حالا به بعدم و ...

اما تنها یک فکر در سرم چرخید. شگفتا! او جسارت انجامِ کاری را یافته بود که من سالها به واسطه ی ترسهایم، عقب انداخته بودم.  

یک آن در نظرم به قدری تحسین برانگیز آمد که دلم خواست نرود ...


داستانک

«ناامیدی» زن چشم انتظاری است که بِیبی چکِ تک خطی اش را روانه ی سطل می کند. «امید» همان زن است بیست و پنج_شش روز بعد در مسیر داروخانه.


داستانک

وقتهایی که دعوایمان می شود، صدایش را بالا می برد و داد و بیداد راه میندازد اما وقتهایی که آن کار دیگر را می کنیم مدام به من می گوید "هیس!  همسایه صدایت را می شنود."



توی چشم‌هایش دنیایی از نگرانی است. مدام از این و آن درباره‌ی دکتر می‌پرسد. درباره‌ی علایم بیماری و روند درمان بچه‌هایشان می‌پرسد. همه، خودشان یک جایی بین زمین و آسمانند ولی به مادر جوان قاطعانه امید می‌دهند. "اصلا به پسر تو نمی‌آید که این مشکل را داشته باشد. ببین چه قشنگ حرف می‌زند. بین چه قشنگ راه می‌رود. این دکتر عالی است. در بدترین حالت، فوقش یکی دو سال دارو می‌خورد و خوب می‌شود ..."
منشی، مادر جوان را صدا می‌زند و می‌گوید "این دارو خیلی تلخ است اما باید تمامش را با سرنگ به پسرت بدهی". دستهایش شروع به لرزیدن کرده‌اند. مادرهای کهنه‌کار مهربان، فوری وارد میدان می‌شوند. "دماغش را بگیر. نگذار سرنگ را ببیند. یک لیوان آب‌میوه آماده نگه‌دار و پشت داروی خواب‌آور، سریع بریز توی گلویش." مادرهای نازنین کهنه‌کار حتمی یاد تنهاییِ روز اول خودشان افتاده‌اند. همان وقتی که برای اولین بار با حجم تلخِ مادر کودکی با بیماری خاص بودن مواجه شدند. دلم می‌خواهد همه‌شان را در آغوش بگیرم. دلم می‌خواهد مادر جوان را که وقت دارو دادن به پسر سه ساله‌اش، صدایش هم به لرزه افتاده است، در آغوش بگیرم. دلم می‌خواهد مادری را که دور از دخترش نشسته است و دارد با خشم و درد، از هوش کم و حافظه‌ی اندک دخترش با خانم بغلی حرف می‌زند را در آغوش بگیرم. دلم می‌خواهد مادری که از انتظار خسته شده است و مدام با منشی کلنجار می‌رود و شرایط جسمی ناپایدار دخترش را بلند بلند اعلام می‌کند را در آغوش بگیرم. دلم می‌خواهد آن مادر مثبتی که مدام با بچه‌ها حرف می‌زند و بازی می‌کند و فضای تاریک مطب را با زنگ صدایش، روشن می‌کند و از نبود فضا و وسایل بازی در مطب برای بچه‌ها شاکی است را در آغوش بگیرم. دلم می‌خواهد آن مادری را که تازه از اتاق نوار مغز بیرون آمده و پسر هشت، نه ساله ی سنگین وزن خوابیده‌اش را در آغوش دارد و عرق کرده و کلافه، سراغ همسرش را از ما می‌گیرد را در آغوش بگیرم.
نوبت نوار مغز پسر کوچولو می شود. نصف دارو را نخورده است. با این وجود نیم ساعتی است که به خواب رفته است. مادر جوان فرزندش را در آغوش گرفته و با مقدار زیادی ترس و اضطراب همراه همسر و پدرش وارد اتاق می‌شوند. چند دقیقه از بسته شدن در نگذشته که صدای گریه‌ی کودک بلند می‌شود. همه در اتاق انتظار آه می‌کشند. همه‌ می‌دانند حالا که کودک بیدار شده است دیگر نمی‌شود نوار مغزش را گرفت. دارو هم دیگر به او نخواهند داد و پروسه‌ی منجر به تشخیص، به روزی دیگر موکول می‌شود. همه در اتاق انتظار می‌دانند که مادر بدشانس، تا آن روز، هر شب کابوس خواهد دید و دفعه ی بعدی دستهایش بیشتر خواهد لرزید و تازه اینها همه اول ماجراست. هنوز هیچ چیزی معلوم نیست. هنوز دکتر خبر بد را اعلام نکرده است.
مادر جوان با گریه بیرون می‌آید. همسرش از دست منشی که با تاخیر آنها را صدا زده است عصبانی است. منشی با ملایمت می‌گوید که باید دارو را کامل به بچه می‌داده‌اند. صورت پدر جوان قرمز است. رو به همسرش می‌گوید که دیگر به اینجا برنمی‌گردد و از مطب می‌زند بیرون. مادر جوان بلند بلند می‌زند زیر گریه و می‌افتد روی صندلی. باید بچه را ساکت کند. باید آبرویش را جلوی اینهمه آدم جمع کند. باید با کابوس بیمار بودن فرزندش دست و پنجه نرم کند. بعد از تحمل آن همه اضطراب این حقش نبوده است. پدرش کمی آرامش می‌کند. می‌گوید باز برمی‌گردیم. این بار حتما موفق می‌شویم. می‌رود از منشی دوباره وقت می‌گیرد و به دخترش می‌گوید که به دامادش زنگ خواهد زد و اوضاع درست می‌شود و .... مادرهای کهنه کار با این حجم خشم و غم آشنا هستند. شروع می‌کنند به دلداری دادن. به امید بخشیدن. به آرزوهای خوب کردن. آخ! چقدر دلم می‌خواهد خدا باشم! سرِ تک تکشان را بگذارم روی شانه‌ام و برای همه‌شان اعجاز کنم.
توی سرم رویایش را به تصویر می‌کشم. ناگهان همه‌ی بچه‌ها حالشان خوب می‌شود. مادرها، دست بچه‌ها را می‌گیرند و با خوشحالی می‌دوند بیرون. مثل مادرهای بچه‌های سالم و معمولی بی هیچ فکر و خیالی می‌روند خرید آجیل و لباس شب عید و ست ظرفهای سفره ی هفت سینشان و دیگر هیچوقت به این مطب لعنتی بازنخواهند گشت ....



دیشب که لوسترهای خانه‌مان لرزید یک چیزی ته دلم هم تکان خورد. یادم افتاد چقدر فرصت بودنمان با هم کم است. چقدر می‌توانیم ناگهان به پایان همه چیز نزدیک شویم. از ته دلم می‌خواستم باز هم فرصت داشته باشم. فرصت داشته باشم تا با انسان بهتری بودن, خاطرات شیرین‌تری برای عزیزانم بیآفرینم و جهان را جای زیباتری کنم.


تنها وقتهایی می‌توانم بر ترسهایم فایق شوم که آنها را می‌پذیرم. همانطور که هستند. رنگ پریده و لرزان و بی‌پناه. نگاهشان می‌کنم که می‌آیند کنارم می‌نشینند و به تنم چنگ می‌زنند. خم می‌شوم و در آغوش می‌گیرم و نوازششان می‌کنم. کاغذی بر‌می‌دارم و شروع می‌کنم به نوشتن فاجعه‌هایی که معتقدند از راه خواهند رسید. بعد با هم فکر می‌کنیم که اگر از راه برسند چطوری راست و ریستشان کنیم. همه‌ی راه حل‌هایمان را که می‌نویسیم یکهویی انگاری پشتشان گرم می‌شود. لبخندی می‌زنند و‌ آرام از روی زانویم پایین می‌آیند و می‌روند سراغ زندگی‌شان.


 وقتی هر روز باید مراقب موتور سوارهایی که در پیاده‌رو با سرعت از پشت سر و روبرو به سمتت می‌رانند باشی، وقتی خانه‌ و محله‌ات را دوست داری و کلی با باشگاه ورزشی و مغازه‌ها و همسایه ها اُخت شده‌ای اما به لطف روند صعودی اجاره‌خانه‌ها، فقط به اندازه‌ی یک سال می‌توانی به این ثبات دل ببندی، وقتی با کلی پس انداز و سختی بالاخره مبلمان دلخواهت را می‌خری و می‌چینی توی خانه‌ات اما یک آن؛ تصور زلزله در تهران از جلوی چشمانت عبور می‌کند، وقتی خبر پیش بینی جنگ قریب الوقوع داخلی بر اثر بی‌آبی در گروه‌های مختلف تلگرامی می‌چرخد، وقتی پشت فرمان ماشین، اخبار خارج شدن یا نشدن ترامپ احمق از برجام را دنبال می‌کنی و ... طبیعی است، خیلی طبیعی است اگر آدم مضطربی باشی.
اما خُب در همین دنیای عدم قطعیت‌ها، آدم‌هایی هم هستند که آرام‌تر و شادتر از ما مشغول لذت بردن از موهبت زندگی‌شان هستند. آدم‌هایی که یاد گرفته‌اند با امید زندگی کنند.
من خیلی خوش‌بینم به اینکه ما بتوانیم قوی‌تر از چیزی که اکنون هستیم بشویم.